مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

دوتا مهمون خوشگل داریم

بلههههههه دختر نازم روز دوشنبه 26 بهمن 94 دوتا دندون باهم درآورد. من زود به زود لثه ات رو چک میکردم ببینم دندونات پیدا هستن یا نه اما هیچی معلوم نبود. ظهر دیروز که داشتم ناهارت رو بهم میدادم متوجه هیچ صدایی نشدم. بابایی دیشب زودتر از همیشه اومد خونه. شما هم یه کم بی قراری کردی و منم شامت رو حاضر کردم و شروع کردم به دادنش که با اولین قاشق یه صدایی بلند شد. فکر کردم چیزی تو غذات بوده و سریع اومدم قاشق رو ازت بگیرم که دیدم دوباره وقتی قاشق رو گاز زدی همون صدا دراومد. باورم نمی شد. خداروشکر و گوش شیطون کر، بدون هیچ سختی و ناراحتی دوتا مروارید خوشگل تو فک پایین جوونه زده بودن. جیغ زدم و به رضا خبر دادم. وااای نمیدونی چه خبر شده بود تو خون...
27 بهمن 1394

جشن فجر 22 بهمن

بعد مدتها بالاخره تونستم یه پست رو تا داغه و از دهن نیفتاده، بنویسم. چهارشنبه 21 بهمن نوبت دوم آتلیه شما بود. با بابام رفتیم. به نظرم عکسات خیلی قشنگ شده. انشالله که همینطوره. عکسها دو هفته دیگه آماده میشن. هروقت عکسها رو گرفتم مفصل راجع بهشون توضیح میدم.                                        پنج شنبه 22 بهمن 94، من و بابایی از قبل تصمیم گرفتیم که در کنار هم برای اولین بار تو راهپیمایی شرکت کنیم. واسه من بیشتر جنبه ی پیاده روی و دور شدن از رخوت این مدته بود. زیاد اهل این حرفها نیستم یعنی تنبلیم میاد. اما هوای عااالی و بودن با رضا و ...
25 بهمن 1394

آلبوم نیم سالگی

عکسهای این مدت آپلود شد. برای دیدنشون لطفا ادامه مطلب رو ببینین... یه عکس جامونده از روزی که واکسن شش ماهگیت رو زدی. اینجا تازه از مرکز بهداشت برگشته بودیم.                  اصلا من قهرم!!                                     باباجون چه کلاه کاسکت باحالییییی دارییییی                وقتی سه تایی برای اولین بار رفتیم فروشگاه         &nb...
24 بهمن 1394

روزمرگی

بالاخره همت کردم و اومدم. نوشتن این چندتا خط، 3 یا 4 هفته طول کشیده!! راستش خیلی اتفاقات میفته که جالبه و به خودم میگم یادم نره اینو یادداشت کنم تا بعدا تو وبلاگش وارد کنم اما یادم میره  از بس باهوووشم!  حالا یکی یکی میگم ایشالا چیزی جا نمونه جمعه 9 بهمن 94، ما برخلاف عادت همیشگی که پنج شنبه ها و جمعه ها خونه مامان جون بودیم، موندیم خونه تا به یه سری از کارای عقب مونده رسیدگی کنیم. انباری رو مرتب کردیم، یه چوب رختی روی دیوار پشت در اتاق نصب کردیم، زیر تخت رو یه جابجا کردیم تا صدای جیر جیرش بیفته. بعد نهار و استراحت، بعدازظهر سه تایی برای اولین بار رفتیم فروشگاه شهروند نزدیک خونمون. خیلی خوب بود. شما رو که اولش خواب بودی...
9 بهمن 1394
1